محمد متینمحمد متین، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

میوه دلم محمد متین

وقتی بزرگ شدی بخون

1392/4/11 9:24
نویسنده : مامان سودابه
449 بازدید
اشتراک گذاری

سلام محمد متینم خوشگلم  سلام محمد مانی خوشگلم

عزیزجون دلم براتون تنگ شده خیلییییییییییییییییییییییییییی زیاد.البته این روزها صداتون رواز تلفن میشنوم اما

شنیدن کی بود مانند دیدن.

محمد متین روی سخنم با تو ست اگر چه قلبم برای هر دوتون در فشاره.

روی سخنم با توست چون از همون روزهای اول نوزادی فهمیدم ÷شت اون چشمهای شهلا و معصومت یک دنیا راز نهفته است شاید حالا که بزرگ شدی  تعجب کنی عزیزم ولی من با تو از طریق نگاه حرف میزنم .نگاه هم رو می خونیم.وآخرین نگاهت که  برسشگر بودچرا؟در این ده روز که ازت جدا هستم  تا آخر عمر از یاد نمیبرم.

شاید ببرسی مگه چی شده بود که من برسیده بودم چرا؟

میدونی میوه دلم عزیزکم عشقم تنها دلخوشی من تو دنیا تویی و دادشت .اینکه وقتی از روزمره گی دنیا خسته میشم یا از نوشتن داستان دلم هوای تو رو میکرد و زود میومدم خونه اتون تا بغلت کنم باهات بازی کنم وخستگی ازتنم در بره .باهم بارک میریم وتوب بازی میکنیم و لگو میسازیم نقاشی میکشیم شعر میخونیم و قصه برات میگم عشقت اینه که بیای توبغلم بخوابی و عاشق بدر جونتی و وقتی اون باشه هیچکس حق نداره بهت حرف بزنه و تو معمولا از این فرصت استفاده میکنی و هر کاری دلت بخواد انجام میدی.

اما ده روز بیش اون نگاه برسشگر تو وحس غریبی که به جان من افتاد  باعث شد اینجا برات توضیح بدم عزیزکم آخه یک بسر بچه گیرم خیلی باهوشی مثل تو. اما فقط ٣ساله چطور میتونه تحلیل کنه که چرا بدر جون و عزیزش از ش جدا شدن و دیگه دیر دیر میان ببیننش.

عسلکم ما به خاطر آسایش تو و مانی و بابا و مامانت تصمیم گرفتیم خونه امون رو در اختیارتون بزاریم تا با بول بیشی که بابات نزد صاحبخانه داشت بتونه خونه بخره که انشالله به زودی این امر اتفاق بیفته تا من خیالم بابت زندگی شما راحت بشه.عزیزم به خاطر اجاره بهای خیلی سنگین ما اومدیم شمال زندگی کنیم تو یه خونه ویلایی که گر چه بزرگ اما بدون حضور تمام بچه هام بی روح و بیرنگه برام.ده روز هم تو رو همراه خودمون آوردیم اما عزیزجون معلوم بود که چیزی کم داری دلت تنگ مامان بابات شده بود بدون اینکه بفهمی چته .میدونی تو همه رو با هم می خوای و ما آسایش رو برای تو. از اینکه بزرگ بشی و خونه نداشته باشی می ترسم از اینکه هر سال باید کلی روی اجاره بهاتون بزارین و زحمت اسباب کشی داشته باشین میترسم .

تو شمال یه روز که تو بغلم خوابیده بودی سرت رو تو سینه ام چسبوندی و گفتی من بیش عزیزجون میمونم .کسی دعوام نکنه.منم بوسیدمت و گفتم آره همه کسم آره درد وبلات بجونم آره قشنگم و...این گذشت تا برگشتیم تهران وقتی خواستیم بیایم شمال خیلی عمیق تو چشمهای من نگاه کردی انگار میگفتی این بود قولی که به من دادی عزیزجون؟ 

همین نگاهت الان ١٢/١٣ روزه که باعث شده روزی چند بار بالشم رو بغل کنم وهای های گریه کنم ما همه داریم به بابات کمک میکنیم تا خونه اتون رو بخره همه داریم بها میدیم من دوری از تو و درد مفاصلی که به خاطر بالا و بائین اومدن از بله میکشم و تو دلتنگیت برای من و بدر جون و....

دیروز که زنگ زدم وقتی خواستم باهات حرف بزنم قهر کرده بودی و حرف نمیزدی ده دقیقه گوشی تو دستم خشک شد و هر چی بهت گفتم جواب ندادی انگار تو هم مثل من بغض کرده بودی .آخر سر فقط یک کلام آرام انگار که صدات از ته چاه در میاد گفتی عزیز ببلم کن.

همین باعث شد تا ساعتها جلوی کام÷یوترم بشینم صورت معصوم و چون ماه تو مانی رو ببینم و اشک بریزم.عزیزجون الان هم که دارم برات ÷ست میزارم اشکم گلوله گلوله میریزه دلم تنگته چقدر؟هیچ مقیاسی تو دنیا نیست به اندازه دلتنگی من.به امید روز جمعه که تنگ در آغوشت بکشم.ماچلبخندنگراناوه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)