شبهایی پر از اضطراب
عزیز دلم پنج شنبه شب در حالی که از یک جلسه رسمی و خسته کننده کاری برگشته بودم خونه رفته بودم تا دوش بگیرم و آماده شم تااز شما و مامان جون بابا جونت پذیرایی کنم که پدر بزرگ با اضطراب خبرم کرد سریع بیرون بیایم و آماده برخورد با یک حادثه تلخ بشوم .آره عزیزم زمانی که باباجونت با عمو حامد برای خرید به همراه شما بیرون رفته بودند؛ مامانت برای در آوردن لباس دولا می شود و گویا کشو که خیلی سفت بوده باعث می شود آینه به رویش بیفتد و فرق سر و کمرش را بشکافد او نیز بلافاصله به بابا جونت زنگ بزند و
آ ه محمد متینم خدا میدونه تا دنبال من بیایند و چشمم به مامانت بخورد و خیالم نسبتا راحت شود چند قرن بر من گذشت عزیز جون .حالم بقدری خراب بود که مامانت به من دلداری میداد.
تا ساعت 1 بامداد بیمارستان بودیم وکمر مامانت چهل و هشت بخیه خورد. بمیرم الهی براش که مظلوم ترین مجروح اورژانس بیمارستان چمران بود طفل معصوم هم باردار بود و هم مجروح اما صداش در نیومد وقتی بردندش اتاق عمل باباجونت هم همراش رفت و من مدام قرآن خوندم تو هم با عمو حامد وپدر بزرگ مونده بودید خونه.
چه شبی بود اونشب .هم دلم شورمامانت رو میزدهم تو رو هم داداش جونت رو .
از در بیمارستان که وارد شدیم مدام می گفتم بچه ام شش ماهه اس تو رو خدا کمکم کنید.شب هم وقتی برگشتیم خونه و همه خوابیدند تا اذان صبح گریه کردم .هر چی هم به خودم دلداری میدادم که بابا الحمدلله که بخیر گذشته باز دلم آروم نمی شد.این وابستگی من و مامانت هم آخر کار میده دستمون ها نه؟
در ضمن ملتمس دعای خیر شما هستم تا مینا جونم زودتر خوب بشودو احتیاج به عمل ترمیمی بیوند بوست نداشته باشد.