قصه سفر به شمال کشور
به محض اینکه وارد اولین تونل شدیم ترسیدی و گفتی هیولا مییییااااااد.
از مامانت بر سیدم ماجرا چیه تعریف کرد که بردنت ارم و سوار قطار شدی و رفتی تو تونل وحشت و حالا با ما هم منتظر هیولا بودی.
منم بعد از فهمیدن ماجرا با شعر خوندن و تعریف اینکه ببین کوه چه مهربون و دهنش رو باز میکنه تا ما از توش راحت رد شیم و اسم دهنش تونله سرت رو گرم کردم و کار به جایی رسید که دیگه تا وارد تونل میشدیم خودت دست میزدی و...
به نهار رو امامزاده هاشم خوردیم و جای دوستامون خالی ماشاالله هیچی از شیطونی کم نداشتی
سر راه بردیمت دریا که طوفانی بود خیلی ذوق کردی و میخواستی بری توی آب و به زور برگردوندیمت تو ماشین.
به جنگل که رسیدی فقط تماشا میکردی اول با آقای اسب آشنات کردم که خیلی ذوق کردی و بعد با خانمهای گاو شیرده. توی خو نه همسایه هم با آقا خروسه و خانمهای مرغ و جوجه هامون. وای خدا چه ذوقی کرده بودی و از ذوقت بود که قاتی کردی و گفتی خانم خروسه تخم بزار برام صبحانه بخورم
توی ویلا هم مدام حیاط رو گز میکردی و گلها رو بو میکردی. از شانست چند روز اول هوا بارانی بود و سرد؛ برای همین نمی تونستیم بیایم بیرون اما چند روز آخر آفتابی شد و تونستی با من گل بکاری البته بیشتر دسته گل به آب میدادی و تا من نگاهت میکردم با شیرین زبونی خاص خودت میگفتی می خوام کمک عزیز جونم کنم
مانی قلمبه هم که مدام یا میخورد یا دلش درد میکرد و یا خواب بود.
بدجوری به هم عادت کردیم هر شب از من میخواستی تا برات قصه بگم اونمچندتا!!!! نه یکی و دوتا .و من
نیمههای شب گریه کنون از خواب بلند میشدی و میگفتی عزیز به بلم کن (بغلم کن) ومیومدی توی تخت من که البته یک نفره هست و من مجبور بودم تا صبح روی یک دنده بخوابم و خشک به شم. هر روز ساعت شش هم شازدهمانی بیدارباش میزدن و ما آولو بعد.
یک روز هم برای صرف نهار به جنگل رفتیم که خیلی بهت خوش گذشت.
خلاصه به چشم بر هم زدنی روزهای سفرت تموم شد و نه من نه مامانت دلمون نمیخواست بر گردیم اما چه کنیم که همه امون دلمون برای بابا هومن تنگ شده بود و بعد از یک هفته بر گشتیم .
البته من به خاطر این که تو این فاصله مانی رو سنت کردیم و گرفتارش بودیم نتونستم برات پست بزارم والان که دارم مینویسم فردا برای بار دوم دارم میبرمت شمال او نم بدون پدر و مادرت چون اسبابکشی دارن خدایا چه روزای قشنگی در پیش خواهیم داشت البته به امید تو و به شرط حیات.
سفر شمال محمد متین و محمد مانی به روایت تصویر
عکسهای جنگل البته تازه رسیده بودیم و آقا کوچولو هنوز مرتب بود.
اینم آخرپیک نیک
وقتی محمد متین پفک نمکی مامانش رو (که می خواسته یواشکی ازش بخوره تا به این تنقلات عادت نکنه )پیدا کرده.
عکسهای آقا مانی تپولو
اینم عکسهای آتلیه خانه گی کار دست عزیز جونش که خودم باشم