محمد متینمحمد متین، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

میوه دلم محمد متین

به در خواست شما عزیزان

1391/6/5 19:40
نویسنده : مامان سودابه
742 بازدید
اشتراک گذاری

در این بست می خواهم مجله اینترنتی دخت ایران را خدمتتان معرفی کنم.http://www.dokhtiran.com/

مجله ای که می تواند دغدغه شمابانوان و دخت های ایران عزیز را ریشه یابی کند

و به دوام خانوادها بیافزاید.

دوستان عزیز شما هر ماه می توانید بامطالعه مطالب جدید با دنیای بانوان فرهنگی کشور و دنیا همراه شوید

یکی از امکانات این مجله داستانهایی است که مرتبط با موضوع سرفصل مجله نوشته می شود.

داستان این شماره با نام "افسانه تلخ افسانه" نوشته اینجانب  را به در خواست دوستان

در این بست می گذارم.فراموش نکنید نظرات شما به کیفیت داستانهای بعدی خواهد افزود 

 

 افسا‌نهِ  تلخ افسانه

پشت‌‌‌‌‌‌ پنجره ‌نشسته ‌بودم ‌و به‌‌ بیرون‌ نگاه‌ می‌کردم. بد جوری‌ دلم‌ گرفته ‌بود.اشک‌ من‌ از روی‌ گونه‌ام ‌سُر

می‌خورد ‌و‌ اشک ‌آسمان ‌از ‌روی‌ شیشه

 .

 

همراهم‌ زنگ‌ زد ‌گوشی‌ را برداشتم. افسانه ‌بود. بدون سلام ‌پرسید"خوب‌ چی‌ شد‌" به‌ هق‌هق‌ افتادم. بیچاره  تر‌سید و گفت:"چی‌ شده!بگو‌ ببینم ‌چه‌ خبر؟حتما‌‌‌‌‌ از کیوان خوش‌ شوون ‌نیومده‌ که‌ داری ‌آبغوره ‌می‌گیری؛آره؟"

با گریه ‌گفتم:" بعد از چند ماه‌ که ‌اجازه‌ دادن‌ کیوان‌ به خواستگار‌ی ‌بیاد با پرسیدن‌ چند سوال‌ اَلَکی‌و آبکی؛همشون‌ تشخیص‌ دادن‌ که ‌بدرد‌‌‌‌ زندگی ‌با من‌ نمی‌خوره.

تقریبا داد زد"درست‌ حرف‌ بزن ببینم ‌چی‌گفتن!چی شنیدی."

می‌گم"هیچی‌ دیگه ‌عمه ‌خانم ‌از راه نیومده‌ رفت نشست‌ بالای ‌اتاق‌ و گَند زد به ‌کل آرزوهای‌ من‌ و کیوان.وای! افسانه ‌فردا چطوری ‌به کیوان‌ بگم ‌بابام ‌اجازه نمیده‌ باهاش ‌ازدواج‌ کنم؟"

-"‌حالا مگه ‌چه ‌سوالی‌ کرد؟"

-هیچی.اول ‌از همه ‌پرسید"خوب‌ آقا کیوان‌ گل؛گلاب شما کی‌ به‌ سربازی ‌رفتی؟خاطره‌ شیرینی‌ هم ‌از اون دوران ‌براتون ‌مونده؟".کیوان ‌صاف ‌و ساده ‌هم ‌گفت:"راستش‌ منم ‌مثل‌ خیلی ‌ازجوونا زیر بار سربازی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رفتن نمیرفتم‌تا‌‌‌‌‌ بابا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست ‌یک‌ ماشین‌ به ‌نامم ‌بکنه؛گیر افتادم.شیرین‌ترین ‌خاطره‌ام ‌هم ‌مربوط ‌می‌شه‌ به ‌روزی که ‌دلم ‌تنگ‌ خونه‌ شد.دوره‌ آموزشی‌م ‌بود.تو‌ آسایشگاه رفتم‌ لب‌ تخت‌ نشستم‌ و با یک‌ آجر محکم‌ کوبیدم‌‌ روی پام .ضربه‌ کار ‌خودش ‌رو کرد و انگشتم ‌از دو‌ جا شکست‌ و یک ماهی ‌فلنگ ‌رو‌ بستم‌‌ و اومدم ‌خونه."

    - عمه ‌چی‌ گفت.

- جلوی ‌اونا‌ هیچی‌ خندید و گفت:"‌عجب!! خوب تونستی‌ یک ‌ماه ‌از زیر مسئولیت ‌در بری‌ها!"

مادر کیوان ‌به ‌حمایت ‌از پسر‌ش ‌گفت"آخه ‌بچه‌ام از دوری ما افسرده ‌شده ‌بود."‌بعد هم ‌با سیاست ‌حرف ‌انداخت ‌وسط‌‌‌‌ که"حاج‌خانم شنیدم‌ شما سه ‌تا عروس ‌دیگه ‌هم ‌دارین.‌انشاءال..که از شو‌ن راضی هستید؟"‌مامان کیوان هم؛بنده خدا گفت :"چی بگم والا .خدا بیا‌مرز مادرم راست میگفت:البته بلا نسبت دخترخانم شما که تاج‌سر ماست.ما خانوادگی از عروس شانس نداریم‌".

عمه‌خانم هم با خنده گفت"‌والا چه عرض کنم."

بلافاصله بابام رو به کیوان پرسید‌"عروس خانمها با شما رابطه خوبی دارن؟"‌او هم گفت:"‌وقتی مادرم  راضی نباشه مسلما منم رابطه خوبی باهاش‌ون ندارم‌"

وای افسانه فردا رو بگو !جلو بچه های دانشکده می‌شم سکه یک‌پول. خاک بر سرم ؛کاش جلوتر نگفته بودم دارم با کیوان عروسی می‌کنم که حالا  خجالت بکشم. ببین؛من به مامانم گفتم به تو هم دارم میگم ؛یا کیوان یا هیچ‌کس دیگه.

-همین! با این دوتا سوال تموم شد؟

-نه بابا؛مثلا از‌ش پرسید"‌چند سال دارین؟"‌تا شنید 28 سال زود گفت:"‌پس چرا هنوز دانشجو هستید؟"‌وقتی هم فهمید چند بار رشته عوض کرده و هنوز نون‌خور بابا‌شه لنگه‌ ابرو‌ش رو بالا انداخت و به بابام نگاهی کرد و هی سرش رو بالا و پائین کرد؛یعنی که اینطور! انگار کشف بزرگی کرده باشه .بابام هم غلط نکنم تحت تاثیر همون نگاه پرسید:"‌به نظر شما حدود حجاب برای زن و مرد چیست؟"

به جای کیوان باباش گفت:"حاج‌آقا فرمایشات می فرماین‌ها.خدا به زن گفته حجاب بزار. حجاب مرد چه صیغه‌ایکه ما نشنیدیم.شما که سن‌و‌‌‌سالی ازتون گذشته بهتر خبر دارین که مردها اجازه دارن با لباس زیر نماز بخونن اما زنها تو خونه خودشون هم باید حجاب بزارن. غیر اینه."

-میدونی شانس ندارم .عمه‌خانم صد تا سوال َاَلکی و‌آبکی کرد؛یک کلام نپرسید داماد خونه داره‌؟ماشین داره‌؟تا باباش بگه همه رو براش فراهم کردم.

اما وقتی افسانه گفت:"‌دختر حسا‌بی من که تو جلسه خواستگاری نبودم . اما با این تعریف‌های که می‌کنی عمه‌خانم و با‌بات به طور مستقیم و غیرمستقیم سوال کردن و همه نتیجه گرفتن این پسره نه مسئولیت پذیره؛ نه انعطاف‌پذیر .هر چی مامان جونم بگه است.28 سال‌شه دستش تو جیب بابا‌شه.کسی که نتونه یک ماه تو سربازی به خودش سختی بده ؛ افسرده بشه و به خودش آسیب بزنه به نظرت تکه‌گاه خو‌بیه؟مادرش هم که شمشیر‌ش را با یک  تفکر از پیش تعیین شده به رو بسته. باباش هم که قربونش برم با اون نظر دادنش درباره حجاب.دختر خوب! نکنه می‌خواهی سرگذشت تلخ من دوباره تکرار بشه‌".تا صبح نخوابیدم و فکر کردم

افسانه راست می‌گه:17سالش بود که عاشق سعید شد و با پافشاری برخلاف میل هر دو خانواده ازدواج کردن و به خاطر دل سعید زود هم بچه‌دار شد.هنوز سه سال از ازدواج‌ش نگذشته بود که در کمال ناباوری فهمید سعید عاشق هم‌کارش شده و پشت‌پا زده به تمام عشقی که داشتن.

بیچاره افسانه ؛از درس رونده و در زندگی مونده شده بود.طفلی هم سن من بود ولی مسئولیت یک بچه هم گردن گیرش شد.اولین بار که عمه خانم دیدش اصلا باور نکرد همسن هستیم.افسانه بیچاره؛هنوز به یاد عشق سعید دلخوش بود .اما سعید حتی یادی از بچه‌ش هم نمیکرد. چه رسد به افسانه.

یک هفته خودم را در اتاق حبس کردم و خوب فکر کردم .نه من تحمل افسانه را داشتم ؛نه پدر و مادرم با غذا نخوردن و گریه کردن من کوتاه می‌آمدن.فکر کردم بهتره فعلا به درسم فکر کنم تا موقعیت بهتری پیش بیاد. به قول عمه‌خانم زندگی که  شوخی نیست. حرف یک عمره.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (54)

مادر کوثر
5 شهریور 91 19:59
سلام عزیزم
داستانتون واقعا عالی بود
خیلی به دلم نشست
روان و زیبا و با معنی
خیلی عالی موضوعات در پی هم اومدن
داستانتون یه درس عمیق و بزرگ برای ازدواج جوان های امروزی داره
در کل از خوندنش لذت بردم
موفق باشید

ممنونم شما لط دارید

مادر کوثر
5 شهریور 91 20:01
فقط در مورد یه قسمت از داستان باید یه نکته بگم که انشالله بعدا میام میگم الان با گوشی ان شدم نظرگذاشتن سخته
خاطرات منو الینا
5 شهریور 91 20:15
سلام عزیزم اسم من النازه و اسم خواهر زادم الینا
مامان نی نی ناز
5 شهریور 91 22:56
سلاممممممممم سودابه جون

چقدررر شیرین و روان نوشنی ... بی تعارف میگم خیلی به دلم نشست و منتظر بقیشم .

قلم زیبایی داری ... موفق باشی .


بوسسسسسسسسسسس برای تو ومحمدمتینم

قربونت برم ممنون
ستاره زمینی
5 شهریور 91 23:54
ممنون خانمی بسیار زیبا نوشتید.


تشکر
بابای ملیسا
6 شهریور 91 1:22
با سلام . وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگه . وبلاگ ملیسا خانم هم با بیش از ده عکس به روز شد . خیلی خوشحالمون می کنید اگر تشریف فرمایی کنید و با نظرات قشنگتون کلبه محقر و کوچیک ملیسا جوون رو منور و نورانی کنید . منتظر شما و نظرهای قشنگتون هستیم.
آرزوی من
6 شهریور 91 3:12
مرسی خیلی عالی بود
بابای دوقلوها
6 شهریور 91 7:08
سلام
مطالب وبلاگتون خیلی جالب بود.
انشالله نوه عزیزتون سالم به دنیا بیاد


دنیا اومده پسرم اسفندماه سال89البته داداش هم تو راه.ممنون که سر زدید
نسيم-مامان آرتين
6 شهریور 91 9:01
سلام ماماني مهربون روم سياه به خدا رفته بوديم تعطيلات ونبوديم وظيفه مابود كه بياييم وعيدو به شما تبريك بگيم اما از قديم گفتن بخشش از بزرگانه پس معذرت
نسيم-مامان آرتين
6 شهریور 91 9:41
واي سودابه جون ممنون داستان جالبي بوداز ماكه گذشت كاش جوونا درس بگيرن


قصد ما هم همینه ممنون
مادر کوثر
6 شهریور 91 12:59
سلام عزیزم من بازم اومدممممممممممم یه نکته در مورد این قسمت از داستان: "بعد هم ‌با سیاست ‌حرف ‌انداخت ‌وسط‌‌‌‌ که"حاج‌خانم شنیدم‌ شما سه ‌تا عروس ‌دیگه ‌هم ‌دارین.‌انشاءال..که از شو‌ن راضی هستید؟" این جمله رو چندین بار خوندم تا فهمیدم این حرف از زبان عمه خانمه....همش حس میکردم مادر کیوان اینو گفته ولی با جمله بعدش میدیدم سازگار نیست.... آخه تو ذهن من اینجوری جا افتاده که بیشتر خانم های مسن رو به اسم حاج خانم صدا میکنن و از این رو فک میکردم حرف عمه خانمه از طرف دیگه میگفتم چه ربطی به عروساش داره و اینا..... بازم موفق باشید. عالی بود
مامان یلدا
6 شهریور 91 13:12
سلام به سلامتی تو راهی دارین .یادت نره در مورد اونم بنویس


حتما. یک سری آزمایشات باید انجام بدن انشاءالله از سلامتیش که مطمئن شدم حتما برای اقا محمد مانی هم وب میزنم
مامان ابوالفضل
6 شهریور 91 13:26
سلام سلام سلام خیلی داستان قشنگ و آموزنده ای بود واقعا ممنونم خوشحالم که باز اومدین
مامان سبحان جون
6 شهریور 91 15:53
سلام خاله جونی ممنون که به ما سرزدین نی نیتون خیلی خوشمله داستانی هم که نوشتین جالب بود ممنون
ستاره زمینی
6 شهریور 91 16:56
مامان جون غزل
6 شهریور 91 20:00
سلام مامان سودابه محمد متین خدا نوه گلتون را حفظش کنه وبلاگ جالبی دارید و قلم زیبا اگر اجازه دهید لینکتون کنم موفق باشید
مامان ثنا و ثمین
6 شهریور 91 22:14
سلام به مادر بزرگ خوش قلم و خوش ذوق
خیلی زیبا بود.واقعا تو این دوره زمونه بیشتر جوونها به فکر مادیات هستن و فکر میکنن هر کس که پول داشته باشه به درد زندگی هم میخوره.کاش بیشتر به حرف بزرگترا و تجربه هاشون احترام بگذارن
ممنونم که بهمون سر زدین.با افتخار لینکتون میکنم


سلام عزیزم از لطفتون سپاسگزارم
الهه
6 شهریور 91 22:24
سلام .جالب بودو روان.خیلی خوشال میشم بهم سر بزنید.حس مادرانه ی عجیبی دارم خیلی عجیب.من واقعا مادر افریده شدم مادر


سلام الهه جان.ممنون از نظرت.منظورت رو متوجه نشدم.حس مادرانه عجیبی دارم؟!!!!گلم شاید اگر ادرس گذاشته بودی و میومدم وبت رومیخوندم متوجه می شدم لطفا ادرس بده که بتونم سر بزنم.
مامان و بابا
7 شهریور 91 16:47
سلام خانمی داستان جالبی بود موضوع کلی اش خوب بود و اگر شروع کارت باشه باید بگم عالی بود اما باید بیشتر تمرین کنی


سلام و ممنون از بازدیدتون.ادرس نذاشتید خدمت برسم برای عرض تشکروخیر عزیزم شروع کارم نیست بلکهبرای آشنایی بیشتر عزیزانی که با اینترنت سر و کار دارن با مجله انترنتی دخت ایران تصمیم گرفتیم با گداشتن داستان در این وب بانوان و مادران عزیز را با مطالعه آشتی دهیم و لا غیر.
مامان عرشیا
7 شهریور 91 16:58
مرسی از دعوت عزیزم وبلاگ خیلی قشنگی دارین وداستانتون هم واقعا قشنگ بود مرسی / بوس برای محمد متین .
زهرا
7 شهریور 91 17:22
با سلام این ادرس وبمه خوشحال میشم اگه لینکم کنید بالینک کردن ما در وبلاگ ما لینک شوید باتشکر بانام من وخواهر جونم لینکمون کنیدhttp://http://zahragoogi.niniweblog.com
یگانه
8 شهریور 91 11:08
مرسی که سر زدی عالی بود موفق باشین
مامان متین
8 شهریور 91 21:50
سلام خانمی. داستان تاثیر گذاری بود . میتونم یه سوال ازتون بپرسم .؟ شما جسارتا چند وقته داستان میگید.؟فقط برام سوال شده همین.
انا
9 شهریور 91 12:37
ببخشید میدونید اخه شما ادرس وبتون رو ننوشته بودید و من نتونستم بیام تو وبتون وحالا که اومدم میگم نی نی خیلی خوشمله مثل شاهزاده ها می مونه خیلی نازه عزیزم خیلی وقت بود یه نی نی کوچولو پسر ندیده بودم عزیز دلم من هم شما رو دوست دارم اونم از ته دلم


قربون دختر زیبا روم برم الهی. جونم.عزیزم.محمد متین رو مثل داداشی خودت بدون میدونی آخه اون طفلکم خواهر نداره بچه دومی هم که تو راه یک داداشه که فعلا اسمش آقا محمد مانی هست .دویست دارم آنا جون هزار تا


انا
9 شهریور 91 12:45
منم شما رو لینگ کردم امیدوارم موفق باشید
باران قلنبه
9 شهریور 91 14:09
سلام عزیزم خوشحال می شم به وب دخمل منم بیاین. دخملم باران مظفری توی مسابقه جشنواره رمضان 91 آتلیه سها شرکت کرده اگه می شه به سایت آتلیه سها بروید و در قسمت جشنواره رمضان به دخترم رای 5 بدهید .این جشنواره تا اول مهر مهلت داره. آدرس سایت آتلیه سها: Soha.torgheh.ir/festival یا به لینکش تو قسمت لینکهای وبم مراجعه کنید.مرسییییییییییییییییییییی. یادتون نره منتظرماااااااااااااااااااا
تارا
9 شهریور 91 16:03
تارا. (اِخ ) شهر آسیایی روسیه در سیبریه از اعمال «توبولسک » بر ساحل رود «اوبی » ، 8650 تن سکنه دارد، دارای تجارت پوست و حبوبات و پیه است . کارخانه ٔ صابون سازی و شمعریزی دارد. این معنی اسم تارا هست تا اونجایی که من میدونم یه اسم روسی هست و ریشه روسی داره شاید ریشه از شمال هم داشته باشه ولی من در جریان نیستم راستی مامان معلومه خیلی اطلاعات درباره گل و گیاه دارین من که هیچی ازشون نمیدونم دوباره میام و داستانتون رو میخونم الان تازه از بیرون اومدم اصلا حال ندارم راستی مگه شما هم گربه دارید؟؟؟؟؟//// من اصلا بهشون دست نمیزنم با دستکش بهشون عذا میدم و بعد هم دستم رو با مواد ضدعفونی کننده میشورم (با صابون دتول و مایع ضد عفونی دتول)
مامان مارال فرفری
9 شهریور 91 18:34
ممنو از دعوتتون داستان عالی بود دوسش داشتم.و برای شروع کار عالی بود


عسلی سلام ممنون که وقت گذاشتین اما شروع کار؟!!!!!!!!!
مامان گیسو جون
9 شهریور 91 23:13
سلام سودابه مهربونم
خوبی ؟
میوه دلت چطوره ؟ الهی ای جانم بزرگ شده ؟
چقدر داستانت قشنگ بود
وای چقدر دلم برات تنگ شده نمی دونستم هنوزم می نویسی
آخی یادش بخیر چه روزهای خوبی با هم تو این وبلاگ شروع کردیم

سلام عزیز دلم .آره یادته خدا خیر بده مدیروبلاگ رو که یه خانواده مجازی درست کرده که شاید خیلی صمیمی تر از خانواده حقیقی باشن.
مامان گیسو جون
9 شهریور 91 23:52
نه راست می گی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ای جانمممممممم خیلی مبارکههههههههه خوش خبر باشی الهی همیشه دلت شاد باشه اما خودمونیم چه زود آفرین به این شجاعت
مامان گیسو جون
9 شهریور 91 23:55
رمزو برات خصوصی گذاشتم خانمی
سارینا مامان آرمان
10 شهریور 91 2:17
سلاممممم ممنونم به وبلاگ آرمان من سر زدید داستان خیلی قشنگیه ممنونم که دعوتم کردی عزیزممممممم
خاله مریم(مامان حسام کوچولو)
10 شهریور 91 6:57
وای محمد متین چه مادر بزرگ خوش ذوق ومهربونی داری مثل همه مادربزرگا بایه تفاوت اونم اینه که مادر بزرگت حوصلش بیشتره که برات وبلاگ درست کرده. داستان پر محتوایی داشتید.که عاقلانه تصمیم گرفت. خوشحال میشم به وبلاگ پسر منم سر بزنید نظراتتون استفاده کنم.
مامان تارا
10 شهریور 91 18:44
سلام همیشه موفق و شاد و سربلند باشین وبلاگ جالبی دارین برما منت بذارین و به خونه دخترم تارا قدم رنجه فرمایید
مامان تارا
10 شهریور 91 22:13
سلام خانومی من لینکتون کردم مایلین با هم تبادل لینک داشته باشیم؟؟؟


سلام عزیزم البته ولی نمیدونم شما ادرس درست نذاشتید یا سایت شلوغه که نمی تونم خدمت برسم و ادرستون رو لینک کنم
خاله مریم(مامان حسام کوچولو)
11 شهریور 91 0:06
سلام چه حسن تصادفی. خوشحال میشم که به ما سر بزنید واز تجربیاتتون بهره ببرم. با افتخار لینکتون کردم.
انا
12 شهریور 91 11:54
سلام فکر کنم همین چیزی که شما گفتید باشه شاه فنره اره همونه
تارا
12 شهریور 91 13:12
سلام ممنون از لطفتون آره قبلا نبودم به سفارش سجاد هست حالا خوبه مامان خودش چادری نیستااااا ولی راضی ام پست عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد رو بخونید
عمو روحانی
15 شهریور 91 16:05
سلام. مامان سودابه . من سوال شما رو دریافت کردم اما منظورتونو متوجه نشدم
مامان مارال فرفری
16 شهریور 91 18:10
سلام خوبید میشه به مارال تو مسابقه نی نی با حجاب رای بدید؟
مامان تارا
17 شهریور 91 0:24
سلام خسته نباشین آدرسمون اینه www.tatali2.niniweblog.com
مامان گیسوجون
17 شهریور 91 23:59
دوست گلم می شه زحمت بکشید به گیسو جون من رای بدید ممنون می شم لینک مسابقه http://koodakeman91.niniweblog.com/post347.php از فردا رای گیری شروع می شه
مامان جونی
18 شهریور 91 7:17
سلام سودابه جون.حال شما؟نوه ی نازتون در چه حاله؟


سلام گلم ممنون خوبه و دست بوس خاله جونشه.
بابای دوقلوها
18 شهریور 91 7:25
سلام تو مسابقه "نی نی های با حجاب" شرکت کردیم. زینب زهرا خوشحال میشن اگه بهشون رای بدید. زمان شروع رای گیری از روز شنبه 1391/06/18 تا پایان روز دوشنبه1391/06/20 http://koodakeman91.niniweblog.com/post347.php
زهرا از نی نی وبلاگ213
18 شهریور 91 9:33
سلام داستان قشنگی بود آفرین منم وبلاگمو داستانی مینویسم خوشحال میشم بیایید و بخونید و نظر بدیدخانوم نویسنده
مامان هانیه
18 شهریور 91 12:41
سلام هانیه تومسابقه شرکت کرده می شه بهش رای بدین؟ای آدرس مسابقهhttp://koodakeman91.niniweblog.com/post347.php
مامان تارا
18 شهریور 91 16:45
سلام خسته نباشین ، مثل همیشه وبلاگتون جالبه شرمنده تارای من تو مسایقه نی نی باحجاب شرکت کرده / رای گیری شروع شده تشریف میارین بهش رای بدین؟؟؟؟؟؟؟؟ از لطفتون ممنونم اینم آدرسشه: وبلاگ کودک من http://koodakeman91.niniweblog.com/post347.php
مامان هانیه
18 شهریور 91 22:57
خیلی ممنون ازتون
بابای دوقلوها
19 شهریور 91 7:51
سلام بر مامان بزرگ مهربون من واقعا شرمنده شما شدم همش فکر میکردم که محمد متین رو لینک کردم
زهرا از نی نی وبلاگ213
19 شهریور 91 7:52
ممنون که به ما سر زدید چشممممممممممممممممم بوسش کردم! واااای فکرشو بکنید اگه یه روز گفتند واسه لپها هم مالیات بدید چی!؟ خیلی بعیدم نیس
زهرا از نی نی وبلاگ213
19 شهریور 91 7:55
با اجازه شما لینک شدیدو به جمع دوستان خوب ما پیوستید
مامان سبحان جون
20 شهریور 91 8:35
_________¤¤¤¤¤¤¤¤____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ___¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤ __¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_________¤¤¤¤ _¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤________¤¤¤¤ _¤¤¤¤¤¤¤¤ مهربون همیشگی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_____¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤___¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ من آپم ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ گذری ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نیم نگاهی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نظری ¤¤¤¤¤¤¤ __¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ______________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ___________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ _____________________¤¤¤¤¤¤ ______________________¤¤¤¤ _______________________¤¤
مامان تارا
22 شهریور 91 16:08
سلام خسته نباشین ادامه داستان رو نمی نویسین؟ منتظریم عزیزم
مامان فرشته های آسمانی
20 مهر 91 15:12
سلام خیلی زیبادبود من تازه با وبلاگتون آشنا شدم ای کاش منهم ......... بی خیال ......



ای کاش شما هم!!!!!!!!!!!!!