به در خواست شما عزیزان
در این بست می خواهم مجله اینترنتی دخت ایران را خدمتتان معرفی کنم.http://www.dokhtiran.com/
مجله ای که می تواند دغدغه شمابانوان و دخت های ایران عزیز را ریشه یابی کند
و به دوام خانوادها بیافزاید.
دوستان عزیز شما هر ماه می توانید بامطالعه مطالب جدید با دنیای بانوان فرهنگی کشور و دنیا همراه شوید
یکی از امکانات این مجله داستانهایی است که مرتبط با موضوع سرفصل مجله نوشته می شود.
داستان این شماره با نام "افسانه تلخ افسانه" نوشته اینجانب را به در خواست دوستان
در این بست می گذارم.فراموش نکنید نظرات شما به کیفیت داستانهای بعدی خواهد افزود
افسانهِ تلخ افسانه
پشت پنجره نشسته بودم و به بیرون نگاه میکردم. بد جوری دلم گرفته بود.اشک من از روی گونهام سُر
میخورد و اشک آسمان از روی شیشه
.
همراهم زنگ زد گوشی را برداشتم. افسانه بود. بدون سلام پرسید"خوب چی شد" به هقهق افتادم. بیچاره ترسید و گفت:"چی شده!بگو ببینم چه خبر؟حتما از کیوان خوش شوون نیومده که داری آبغوره میگیری؛آره؟"
با گریه گفتم:" بعد از چند ماه که اجازه دادن کیوان به خواستگاری بیاد با پرسیدن چند سوال اَلَکیو آبکی؛همشون تشخیص دادن که بدرد زندگی با من نمیخوره.
تقریبا داد زد"درست حرف بزن ببینم چیگفتن!چی شنیدی."
میگم"هیچی دیگه عمه خانم از راه نیومده رفت نشست بالای اتاق و گَند زد به کل آرزوهای من و کیوان.وای! افسانه فردا چطوری به کیوان بگم بابام اجازه نمیده باهاش ازدواج کنم؟"
-"حالا مگه چه سوالی کرد؟"
-هیچی.اول از همه پرسید"خوب آقا کیوان گل؛گلاب شما کی به سربازی رفتی؟خاطره شیرینی هم از اون دوران براتون مونده؟".کیوان صاف و ساده هم گفت:"راستش منم مثل خیلی ازجوونا زیر بار سربازی رفتن نمیرفتمتا بابا خواست یک ماشین به نامم بکنه؛گیر افتادم.شیرینترین خاطرهام هم مربوط میشه به روزی که دلم تنگ خونه شد.دوره آموزشیم بود.تو آسایشگاه رفتم لب تخت نشستم و با یک آجر محکم کوبیدم روی پام .ضربه کار خودش رو کرد و انگشتم از دو جا شکست و یک ماهی فلنگ رو بستم و اومدم خونه."
- عمه چی گفت.
- جلوی اونا هیچی خندید و گفت:"عجب!! خوب تونستی یک ماه از زیر مسئولیت در بریها!"
مادر کیوان به حمایت از پسرش گفت"آخه بچهام از دوری ما افسرده شده بود."بعد هم با سیاست حرف انداخت وسط که"حاجخانم شنیدم شما سه تا عروس دیگه هم دارین.انشاءال..که از شون راضی هستید؟"مامان کیوان هم؛بنده خدا گفت :"چی بگم والا .خدا بیامرز مادرم راست میگفت:البته بلا نسبت دخترخانم شما که تاجسر ماست.ما خانوادگی از عروس شانس نداریم".
عمهخانم هم با خنده گفت"والا چه عرض کنم."
بلافاصله بابام رو به کیوان پرسید"عروس خانمها با شما رابطه خوبی دارن؟"او هم گفت:"وقتی مادرم راضی نباشه مسلما منم رابطه خوبی باهاشون ندارم"
وای افسانه فردا رو بگو !جلو بچه های دانشکده میشم سکه یکپول. خاک بر سرم ؛کاش جلوتر نگفته بودم دارم با کیوان عروسی میکنم که حالا خجالت بکشم. ببین؛من به مامانم گفتم به تو هم دارم میگم ؛یا کیوان یا هیچکس دیگه.
-همین! با این دوتا سوال تموم شد؟
-نه بابا؛مثلا ازش پرسید"چند سال دارین؟"تا شنید 28 سال زود گفت:"پس چرا هنوز دانشجو هستید؟"وقتی هم فهمید چند بار رشته عوض کرده و هنوز نونخور باباشه لنگه ابروش رو بالا انداخت و به بابام نگاهی کرد و هی سرش رو بالا و پائین کرد؛یعنی که اینطور! انگار کشف بزرگی کرده باشه .بابام هم غلط نکنم تحت تاثیر همون نگاه پرسید:"به نظر شما حدود حجاب برای زن و مرد چیست؟"
به جای کیوان باباش گفت:"حاجآقا فرمایشات می فرماینها.خدا به زن گفته حجاب بزار. حجاب مرد چه صیغهایکه ما نشنیدیم.شما که سنوسالی ازتون گذشته بهتر خبر دارین که مردها اجازه دارن با لباس زیر نماز بخونن اما زنها تو خونه خودشون هم باید حجاب بزارن. غیر اینه."
-میدونی شانس ندارم .عمهخانم صد تا سوال َاَلکی وآبکی کرد؛یک کلام نپرسید داماد خونه داره؟ماشین داره؟تا باباش بگه همه رو براش فراهم کردم.
اما وقتی افسانه گفت:"دختر حسابی من که تو جلسه خواستگاری نبودم . اما با این تعریفهای که میکنی عمهخانم و بابات به طور مستقیم و غیرمستقیم سوال کردن و همه نتیجه گرفتن این پسره نه مسئولیت پذیره؛ نه انعطافپذیر .هر چی مامان جونم بگه است.28 سالشه دستش تو جیب باباشه.کسی که نتونه یک ماه تو سربازی به خودش سختی بده ؛ افسرده بشه و به خودش آسیب بزنه به نظرت تکهگاه خوبیه؟مادرش هم که شمشیرش را با یک تفکر از پیش تعیین شده به رو بسته. باباش هم که قربونش برم با اون نظر دادنش درباره حجاب.دختر خوب! نکنه میخواهی سرگذشت تلخ من دوباره تکرار بشه".تا صبح نخوابیدم و فکر کردم
افسانه راست میگه:17سالش بود که عاشق سعید شد و با پافشاری برخلاف میل هر دو خانواده ازدواج کردن و به خاطر دل سعید زود هم بچهدار شد.هنوز سه سال از ازدواجش نگذشته بود که در کمال ناباوری فهمید سعید عاشق همکارش شده و پشتپا زده به تمام عشقی که داشتن.
بیچاره افسانه ؛از درس رونده و در زندگی مونده شده بود.طفلی هم سن من بود ولی مسئولیت یک بچه هم گردن گیرش شد.اولین بار که عمه خانم دیدش اصلا باور نکرد همسن هستیم.افسانه بیچاره؛هنوز به یاد عشق سعید دلخوش بود .اما سعید حتی یادی از بچهش هم نمیکرد. چه رسد به افسانه.
یک هفته خودم را در اتاق حبس کردم و خوب فکر کردم .نه من تحمل افسانه را داشتم ؛نه پدر و مادرم با غذا نخوردن و گریه کردن من کوتاه میآمدن.فکر کردم بهتره فعلا به درسم فکر کنم تا موقعیت بهتری پیش بیاد. به قول عمهخانم زندگی که شوخی نیست. حرف یک عمره.