محمد متینمحمد متین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

میوه دلم محمد متین

ای قصه قصه قصه نون وپنیر و پسته

1389/11/15 9:38
نویسنده : مامان سودابه
387 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود .یه مادر بزرگی بود.که انگار خیلی هم مادر بزرگ نبود چون هنوز نه موهاش سفید بود نه دندوناش ریخته بود.این مادر بزرگ ما یه کودکی توشکمش بودکه!!!!!گفتم توشکمش  نه تو ذهنش یا شایدم تو قلبش .اصلا باباجون  تو درونش چی کار داری به این کارا.مهم این بود که کودک درونش اونو ول نکرده بود وهمین باعث شده بودتامدتها با عروساش بازی کنه .استخر بره .وبراشون داستان بخونه ودر عوض اونا هم بمالنش. اما کم کم عروساش بزرگ شدن و مادر بزرگ/ بزرگ نشد.پدر بزرگ دعواش می کرد ومدام یاداوریش می کرد که سنی ازش گذشته.اماجونم براتون بگه مادر بزرگ قصه ما نه تنها این حرفها تو گوشش نمی رفت بلکه  کودک درونش اونقدرکوچک وکوچکتر شد تا شد اندازه نوه اش که هنوز تو شکم عروسش جا خوش کرده بود .مادر بزرگ هر روز سرش رو می ذ اشت رو شکم عروسش و صدا می زد محمد متین محمدمتین میخمای بامند بازیخ  قنی.بیا لقمد با زیخ قنیم .محمد متین هم شروع می کرد به لگد زدن به شکم مامانش و انگار دلش می خواست زودتر بیاد بیرون.خلاصه این قصه ادامه داشت تا اینکه مادر بزرگ مجبور شد برای چند روز از شهر بیرون بره.مادر بزرگ  که خیلی دلش برای بچگی کردن تنگ شده بود درست روزی که باید برمی گشت متوجه شد جاده ها بسته شده پس مجبور بود بمونه وهمین باعث شدتا دلش برای بازی با محمد متین تنگ بشه .پس نشست ویه دل سیر گریه کرد اخه تو شهرستان که کسی نمی دونست اون کودک درونش خیلی پر رنگه و باید بیشتر وقتها به زبون بچه ها حرف بزنه.همین هم باعث شد تمرین کنه تا بزرگ بشه وسعی کنه کودک درونش رو بکشه .شما  چی فکر میکنین فکر میکنین بتونه؟

گشه ما بشل رشید غلاغ به خوندش نرشید.                     

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان غزل{ ساناز}
22 بهمن 89 19:42
سودابه جان از اين كه به وبلاگ من سر ميزني ممنون وبلاگ قشنگي داري خدا كوچولوي شما رو هم بهتون ببخشه.اين تصويرهاي انيميشن رو اپلود ميكني ؟
خاله رودابه یا همون خاله مرجان خودتون
22 بهمن 89 20:46
محمد متین جان سلام.ورودت روبه جمع خونواده تبریک میگم.امید وارم بدونی که قرار نیست که توی یک خانواده معمولی زندگی کنی.توی خانواده ما همه فقط از نظرسنی وعقلی بزرگ میشن و به تکامل میرسن ولی از بابابزرگ بابات تا کوچک ترین فرد خانواده همه عاشق کودک و کودکی و کودک بودن وکودکانه حرف زدن وکودکانه خندیدن وکودکانه گیر دادن هستندو به قول مامان بزرگت کودک درون ما اشتیاقی به بزرگ شدن نداره.والبته باید خیلی خوشحال باشی که در چنین خانواده ای به دنیا میایی.توی این خانواده مامان بزرگ بابات وبلاگ داره!.بابا بزرگ بابات عاشق بچه هاست ! وبهت قول میدم که ساعت ها بدون خستگی باهات بازی کنه .دایی امیر بابات برات یه اسم گوگولی انتخاب میکنه وتا جایی که در توان داره با بازی ها وشوخی های بامزه سرگرمت میکنه.خاله مرجان هم تورو اندازه باربد عزیزش دوست داره وتا دلت بخواد بهت شعر های بچه گونه تقدیم میکنه.مادر بزرگت هم که داری میبینی واست چیکار میکنه فقط مردو مردونه زود تر بیا تا ما چشممون به غش غش خنده بابا بزرگت روشن بشه مطمینم که فقط تو میتونی اونو از ته دل شاد کنی. خلاصه همه منتظر اومدن تو هستند تا همبازی کودک درونشون باشی.به جمع شگفت اور ترین خانواده دنیا خوش امدی