ای قصه قصه قصه نون وپنیر و پسته
یکی بود یکی نبود .یه مادر بزرگی بود.که انگار خیلی هم مادر بزرگ نبود چون هنوز نه موهاش سفید بود نه دندوناش ریخته بود.این مادر بزرگ ما یه کودکی توشکمش بودکه!!!!!گفتم توشکمش نه تو ذهنش یا شایدم تو قلبش .اصلا باباجون تو درونش چی کار داری به این کارا.مهم این بود که کودک درونش اونو ول نکرده بود وهمین باعث شده بودتامدتها با عروساش بازی کنه .استخر بره .وبراشون داستان بخونه ودر عوض اونا هم بمالنش. اما کم کم عروساش بزرگ شدن و مادر بزرگ/ بزرگ نشد.پدر بزرگ دعواش می کرد ومدام یاداوریش می کرد که سنی ازش گذشته.اماجونم براتون بگه مادر بزرگ قصه ما نه تنها این حرفها تو گوشش نمی رفت بلکه کودک درونش اونقدرکوچک وکوچکتر شد تا شد اندازه نوه اش که هنوز تو شکم عروسش جا خوش کرده بود .مادر بزرگ هر روز سرش رو می ذ اشت رو شکم عروسش و صدا می زد محمد متین محمدمتین میخمای بامند بازیخ قنی.بیا لقمد با زیخ قنیم .محمد متین هم شروع می کرد به لگد زدن به شکم مامانش و انگار دلش می خواست زودتر بیاد بیرون.خلاصه این قصه ادامه داشت تا اینکه مادر بزرگ مجبور شد برای چند روز از شهر بیرون بره.مادر بزرگ که خیلی دلش برای بچگی کردن تنگ شده بود درست روزی که باید برمی گشت متوجه شد جاده ها بسته شده پس مجبور بود بمونه وهمین باعث شدتا دلش برای بازی با محمد متین تنگ بشه .پس نشست ویه دل سیر گریه کرد اخه تو شهرستان که کسی نمی دونست اون کودک درونش خیلی پر رنگه و باید بیشتر وقتها به زبون بچه ها حرف بزنه.همین هم باعث شد تمرین کنه تا بزرگ بشه وسعی کنه کودک درونش رو بکشه .شما چی فکر میکنین فکر میکنین بتونه؟
گشه ما بشل رشید غلاغ به خوندش نرشید.