محمد متینمحمد متین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

میوه دلم محمد متین

گل گلی جون تموم شد

                    گل گلی جون تموم شد تموم شد        پدر بزرگ  پنج شنبه میاد  دنبالم.                                                      ولی قبول نیست.من که توجشن نبودم       &n...
19 بهمن 1389

تولد باباش مبارک باشه انشا’الل.

محمد متینم بیست و هفت سال پیش یه امشبی من مثل الان مامان تو گرد و قلمبه شده بودم  هوا درست مثل حالا خیلی سرد بود .دو ماهی می شد که باید نشسته می خوابیدم .یعنی دور تادورم رو بالش میز اشتم و بهشون تکه  می دادمو نشسته خوابم می برد. مدام گریه میکردم وعین بچه ها بهونه می گرفتم و دلم  می خواست برم تو خیابون بگردم اما ابابا و امامان هی دل داریم میدادن و میگفتن  بزار بچه ات سالم دنیا بیاد بعد وگرنه این یکی هم مثل بچه اولت می میره.   فکر کن من بچه اول!!بابات هم نوه اول .همه حساس.منم خسته از کانون توجه بودن دلم می خواست  شب بخوابم وصبح که پا شدم ببینم این وضعیت فقط یه خواب بوده. حالا می خوام یه را...
18 بهمن 1389

پسر فهمیده من

زرنگترین پسر دنیا!! اقای من !! محمد متینم . ا مروز مامانت رفت بیمارستان (مرکز مخا برات من وتو ) خانم دکتر که نقش گوشی تلفن رو برای من و تو بازی میکنه گفته (یعنی در واقع خودت  به من پیغام دادی که من خیالم راحت شه) ا شما باید از ۱۵ اسفند تا ۲۶ اسفند)منتظر دنیا اومدن کوچولوتون باشید. که هستیم . همه فامیل هستن .  محمد متین گلم این بیچاره ها فکر میکنن تازه  توی اسفند ماه ما با هم اشنا می شیم دیگه خبر از خبر ندارن که من وتو......ولش کن به کسی نگیم بهتره . می دونی گلم مردم زمین حرف زیاد میزنن. اصلا بین خودمون بمونه. بهتر نیست؟ ...
17 بهمن 1389

ننه سرما روگولش زدیم

میوه دلم قربون اون مرام ومعرفتت برم .دیدی من گیر افتادم اینجا/خودت اومدی تو خوابم!!!!!  ای جون دلم تا صبح عجب بازی کردیم ها . ولی ناقلا چه جوری روت شد با لگد بکوبی توساق پای ننه سرمای پیرزن . قربون اون تپولی هات برم فکر کنم قصه عشقولانه ای که من گفتم براش کار ساز تر باشه این چند روزه معلوم میشه .تا بخواد فکر کنه که عشق تو این سن وسال بدردش نمی خوره من اومدم پیش مامانت . گوشت رو بیار جلو .فعلا ننه سرما رو انداختیم تو فکر وخیال واینجا افتاب زده . هه هه دارم میرم دنبال بلیط.تا خدا چی بخواد.فعلا ...
16 بهمن 1389

ای قصه قصه قصه نون وپنیر و پسته

یکی بود یکی نبود .یه مادر بزرگی بود.که انگار خیلی هم مادر بزرگ نبود چون هنوز نه موهاش سفید بود نه دندوناش ریخته بود.این مادر بزرگ ما یه کودکی توشکمش بودکه!!!!!گفتم توشکمش  نه تو ذهنش یا شایدم تو قلبش .اصلا باباجون  تو درونش چی کار داری به این کارا.مهم این بود که کودک درونش اونو ول نکرده بود وهمین باعث شده بودتامدتها با عروساش بازی کنه .استخر بره .وبراشون داستان بخونه ودر عوض اونا هم بمالنش. اما کم کم عروساش بزرگ شدن و مادر بزرگ/ بزرگ نشد.پدر بزرگ دعواش می کرد ومدام یاداوریش می کرد که سنی ازش گذشته.اماجونم براتون بگه مادر بزرگ قصه ما نه تنها این حرفها تو گوشش نمی رفت بلکه  کودک درونش اونقدرکوچک وکوچکتر شد تا شد اندازه نوه...
15 بهمن 1389